وقتی توانایی انجام میدهی. وقت استیصال یا میخوابی یا فکر میکنی. تمام روزها خواب بودی و آنقدر فکر کردی که تنها شدی. همه مردهبودند. راست میگفت غزاله من غلام خانههای روشنم. تنها و خستهای برای همین میروی. دیگر حوصله نداری.
مردن، آسودن - سرانجام همین است و بس؟ و در این خواب دریابیم که رنجها و هزاران زجری که این تن خاکی میکشد، به پایان آمده. پس این نهایت و سرانجامی است که باید آرزومند آن بود. مردن… آسودن… و باز هم آسودن… بودن یا نبودن؛ مسئله اینست.
بودن، بودن توست و چیزهای بیرون تو انگیزهی بودنت نمیشوند. از آینه بپرس نام نجات دهنده ات را. اما ناجی در آینه اگر توانا بود اصلا کار به پرسیدن نامش میکشید؟
از فلیسه بپرس نام نجات دهنده ات را.
یادم افتاد اثری از تو هنوز در دنیا مانده. رابطهی خاصی که با هم نداریم. نه بابا یکی از آنها و گمم بینشان. آنقدر گم که به چشم خودم هم نمیآیم. اما تو چیزی هستی درون خوانندهات. تو جزئی از خویشتن هر خواننده میشوی. مثل دیگر غولهای ادبیات. و شاید متفاوت از همهشان. تو هیچچیز نیستی و همهچیزی. تو خویشتنی. یادم افتاد اثری از تو هنوز در دنیا مانده کافکا. و بهخاطر خودم ماندم فقط. انگیزهی خودنکشی باید خودت باشی فقط! این را به هدایت گفته بودی؟
درباره این سایت